همین امروز داشتم زنی میانسال را نگاه میکردم که کجکی راه میرود. اضافه وزن داشت و سبد خرید دستش بود. داشتم فکر میکردم اگر خانهدار است، چه زندگیای داشته؟
زایمان، بزرگکردن بچهها، خرد کردن سبزی، پاک کردن غوره، پختن شلهزرد برای نذری، سابیدن سقف، باز کردن روزه با بامیهی خیلی شیرین، پریودهای دردناک، پوکی استخوان، و خدای نکرده شنیدن این جمله از همسرش که: به خودت نمیرسی!
فکر کردن زن وقت ورزش و تفریح داشته یا نه؟
حالا این زن نه، زنی دیگر، مدام میبینمشان. هزاران زن در همین تهران مثلا مفرح. زنانی که زندگیشان خلاصه شد در شغل بیمزد و مواجب. بعد میشوند زنی با کلسترول، زنی با اوره زیاد، زنی که عاشقی نکرده است، زنی که وقتی بچهشان میگوید غذا نپز باز میپزد، زنانی که هیچوقت نرفتهاند تراپی.
زنانی که کپسول گاز بوتان را بلند کردهاند همان زمان که پسرشان توی حیاط شعر میخوانده پسرها شیرند، مثل شمشیرند.
زنانی که بابت ابرو برداشتن بچهشان حرف شنیدهاند. زنانی که احتمالا چندین دهه است دست در دست یار نرقصیدهاند.
آنها جلوی من راه میروند و من همیشه به کج کج راه رفتنشان فکر میکنم.
زنانی که دیده نمیشوند. شنیده نمیشوند و هزاران هنرشان سرکوب شده...
...